در قرن ما تعریف عشق گره خوردن “تن ها “ست نه پیوند قلبها
چقدر احمقانه هست !!!!
زندگی باید کرد گاه با یک گل سرخ، گاه با یک دل تنگ گاه باید رویید، در پس این باران گاه باید خندید، بر غمی بی پایان... زندگی را با همین غم ها خوش است با همین بیش و همین کم ها خوش است زندگی را خوب باید آزمود اهل صبر و غصه و اندوه بود...
دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟ اونوقت دلش میشکنه ...
رفتم جلو در ک سیاوش(پسر داییم) و ببینم کسی پیشش بود منم رفتم کنارشون ازش پرسیدم چند سالته هم سن بودیم... بقیه در ادامه مطلب
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
17 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم. اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت تا اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و از خونه بیرون می رفت... دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟ از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به خونمون امده بود تصادفی با یکی از اشناهای دورمون که رئیس کلانتری یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ... من نمی خوام جلب توجه کنم بله عموم متوجه شد که رضا اعتیاد داره و با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود رضا و این همه خلاف ........... نه زن دوم ....نه ...........بچه .....وای اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو رها نکنه سریعا بچه دار شد. سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم . سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم تا تونستم خودم راحت کنم خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد می گفت بهم علاقه داره و...... با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم. الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و رضا صاحب 2 فرزند شده. ومن هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم
آنچه گذشت : من بعد از ورود به دانشگاه، طی ماجراهایی با یه دختر آشنا شدم. ما اونقدر با هم عجین بودیم که خیلی ازوقت ها با هم بودیم. عاشق هم دیگر بودیم و احساس می کردیم به غیر از ما دیگر به این اندازه کسانی عاشق همدیگه نیستند. این محبت باعث شد تا من خیلی زود خانواده ام رو از ماجرا باخبر کنم تا زمینه آشنایی خانواده ها فراهم بشه. من به اتفاق پدر و مادرم رفتیم مراسم آشنایی.من حدود 2 سال وقت گرفت تا شرایط خودم رو رو به راه کنم ولی سر یه سال بعد از یک مسافرت همه چی بهم ریخت... من دیگه داشتم دیوونه می شدم، آخه دلیل این همه بی توجهی و بهانه گیری رو نمی تونستم بفهمم. تقریبا یه سال از آشنایی ما گذشته بود و من باور نمی کردم که اون به این زودی کم آورده باشه. همه چی از اون مسافرت لعنتی شروع شد؛ گویا تو تهران یکی این رو دیده بود و ازش خوشش اومده بود و قرار بوده بیاد خواستگاریش، من اینو بعد ها از دوست صمیمی اون شنیدم. دیگه این اواخر دعواهای ما خیلی اوج گرفته بود، من دیگه طاقت نداشتم. کار به جایی رسید که اون حتی هدیه های من رو که براش و خانوادش خریده بودم، پس فرستاد. تو این یه سال همش می گفت : عاشقتم، یا تو یا هیچکس!، اما وقتی از مسافرت برگشت گفت مجبور نیستم که با تو ازدواج کنم، با کسی ازدواج می کنم که شرایط داشته باشه(منظورش از شرایط پول زیاد بود!). وقتی اون روز این حرفها رو بهم زد، واقعا انگار منو برق گرفته باشه، همه رویاهام رو سرم به یکباره فرو ریخت، مخم داشت سوت می کشید. بهش گفتم پس حرف هایی که بهم می زدی که فقط تو و فقط تو، بدون تو نمی تونم و اینا چی بود؟ می دونین بعد از یکسال که از بهترین روزهای زندگیم بود رو به خاطر اون خراب کردم و خودم رو زجر دادم تا به شرایط مطلوب برسم، چی بهم گفت؟ اشتباه کردم، دیگه مزاحم نشو!. حرف خیلی برام سنگین بود، به قدری که از اونجا رفتم و یه روز تمام یه گوشه کز کرده بودم و صدام در نمی اومد، داشتم فکر می کردم، به زندگی، به این یه سال، به بلایی که قراره سرم بیاد، به بلایی که سرم اومد، نمی دونستم دیگه چیکار باید بکنم. کسی که به خاطرش حاضر بودم جونم رو بدم، داره بعد از یکسال به من می گه : دیگه مزاحم نشید. قضیه رو به مادرم گفتم، خیلی عصبی شد و خواست بره تا با خانواده ی اون صحبت کنه که من مانع شدم. یه هفته رو این موضوع با خودم درگیر بودم که بالاخره تصمیم گرفتم به یکی از فامیل هاشون که شمارش دستم بود، زنگ بزنم و کل ماجرا رو براش بگم. زنگ زدم و گفتم خواستگار فلانی هستم و این ماجرا اتفاق افتاده است. اونم گفت بیا همدیگر رو ببینیم، منم رفتم. اول که اومد طرف من شاکی بود و می خواست منو بزنه، حتی دو نفر رو هم با خودش آورده بود!، ولی بعد که کل ماجرا رو براش گفتم آروم شد و درحالیکه سارا ازخونواده ی اون بود منصفانه برخورد کردوبهم گفت ازته دلم میگم واقعا سارا بهت ظلم کرده ..!گفت که دیگه کار ازکار گذشته!گفتم چطور؟برگشت گفت آخه سارا یه ماهه نامزد کرده!!! ماتم برد وهمون جا که برا اولین باراین خبر مرگبارو شنیدم به خودم گفتم همین مونده بود خبرنامزدیشو یه ماه بعد از یکی دیگه بشنوم !!ولی من باز باور نکردم گفتم تا خودش بهم نگه باور نمیکنم!با هم نزدیک 3 ساعت حرف زدیم و بعد از هم جدا شدیم و قرار شد بعد از یه ساعت به من نتیجه رو بگه. بعد از یه ساعت به من زنگ زد و گوشی رو داد به اون که گریه می کرد، گویا رفته و اون رو کتک زده بود، به من برگشت گفت این وسط یکی از شما داره دروغ می گه، ولی پیش دستی کرد و گفت به قرآن من رابطه ای با اون نداشتم. همه چیو انکار کرد که هیچ، قسم دروغ هم خورد و بعد هم گفت من نامزد دارم، دیگه مزاحم نشو.متوجه شدم که یه ماه قبل از دعوای ما طرفی که تو تهران اینو دیده، اومده خواستگاریش و جواب مثبت هم گرفته. نمی دونم پیش خودشون چرا منو حساب نکردن که بابا این دختر ما خواستگار داره که یه ساله قبلش بهش قول دادیم و الانم داره مثل سگ جون می کنه تا شرایط خودش رو رو به راه کنه. آخرین اس ام اسی که براش فرستادم این بود، "باید به دختران در کودکی شیر سگ خوراند تا در بزرگسالی رسم وفا بیاموزند"(منظورم دخترایی مث این دختره). این اس ام اس رو فرستادم و گوشیم رو خاموش کردم. دیگه اون روز پایان کار من بود. به فامیلشون هم قول دادم که دنبال کار رو نگیرم و نگرفتم. ولی مطمئنا هیچ وقت خوشبخت نمی شه؛ چون اولا به دروغ قسم خورد و ثانیا هم منو این جوری عذاب داد و به من بد کرد، چیزی که قلب منو واقعن سوزوند این بود که این دختر بی رحم ونامرد تا آخرین لحظه مطلع شدنم از نامزدیش اینکه تقریبا یک ماه بود که نامزد کرده بود ومن از آشناهاشون خبر نامزدیشو شنیدم تا آخرین لحظه مطلع شدنم علی رغم اینکه نامزد کرده بود ومن خبر نداشتم باز باهام حرف میزد و بهم امید میداد میگفت تواین 2سال خوب کار کن وبعد 2سال بیا منتظرتم..معلوم نیست اگر من تحقیق نمیکردم وخبر نامزدیشو از بقیه نمیشنیدم وبعداز 2سال باهزار امید آرزو باز خواستگاریش میرفتم چیا به سرم میومد شاید اون موقع چیزای عجیبی میدیدم مثلا اونیکه خواستگاریش رفتم وبهم قول داده منتظرم بمونه ازدواج کرده وبچه هم داره!!! اما اون چیزی که قلب سوختمو تا حدودی آروم میکنه اینه که مطمئنم خدا حقم رو هم تو این دنیا هم توآخرت از اون می گیره. از من دیگه چیزی نموند، جز یه جسم متحرک بی روح، جز یه فرد با یه عالمه شیشه خورده تو قلبش، جز یه آدم بی حس که با یه مرده فرقی نداره. دیگه چیزی برام مهم نیست، می خوام بمیرم، نمی خوام دیگه تو این دنیای نفرت انگیز باشم، هنوزم که هنوزه نمی دونم چرا این بلا سرم اومد، وقتی راجع بهش فکر می کنم دیوونه می شم. آخه چطور ممکنه یه ماه قبل براش خواستگار بیاد و با اینکه منو داره و به من قول ازدواج داده و همه عالم می دونن و من رو این قول حساب کردم و دارم زندگیم رو پاش می دم، جواب مثبت بده به خواستگارش و راحت به من بگه گم شو! مدتی طول نکشید تا کل ماجرا تو دانشگاه و فامیل پیچید. از اون ماجرا به بعد دیگه من تموم شدم... پایان
من یه پسرم. پسری که زندگی ام رو فقط بر مبنای خدا قرار دادم و حتی به غیر خدا فکر نکردم، چه برسه به این که انجامش بدم. الان 22 ساله هستم. ماجرایی که می خواهم برای شما تعریف کنم مربوط می شود به 21 سالگی من. یعنی این ماجرا از 21 سالگی من شروع شد. خانواده من هم مثل خودم مذهبی هستند. من زیاد اهل رفیق بازی و این جور چیزها نبودم ولی یکی از دوستانم بود که از دوران ابتدایی با هم بودیم و من خیلی به او اعتماد داشتم و اون هم همین حس رو نسبت به من داشت. من دوران دبیرستان رو با هدف بزرگی آغاز کردم و آن هم قبولی در رشته ی مورد علاقه خودم بود که در آن هم موفق شدم. بعد از ورود به دانشگاه بود که ماجراهای من به آرامی شروع شد. اون روز مثل تموم روزهای دیگه بود، اصلا به فکرم هم نمی رسید که شروع یه سردی به ظاهر گرم و بی انتها باشه. من بعد از ظهر از ساعت 4-2 کلاس داشتم. ساعت 1 از خانه به طرف دانشگاه حرکت کردم. من زیاد به جنس مخالف توجهی نداشتم، به خاطر همین هم تا اون موقع تجربه ای از ارتباط با جنس مخالف را نداشتم. دم در دانشگاه که پیاده شدم، دو تا دختر کنار در بودند؛ تا منو دیدند، خندیدند، من که اصلا تو باغ نبودم بهشون محل نذاشتم. تمام مدتی که توی حیاط دانشگاه بودم، زیر چشمی اونا رو نگاه می کردم؛ حتی یه لحظه هم از من چشم بر نمی داشتند. کلاس که شروع شد، من زودتر از همه رفتم و تو ردیف آخر نشستم. چشمم به در بود که دیدم اون دو تا دختر اومدن تو کلاس ما، انگار همکلاسی ما بودند، ولی عجیبه، من تا حالا اونا رو ندیده بودم. از بچه ها که سراغ گرفتم، گفتند که اونا هم از کلاس ما هستن ولی یه یک هفته ای دیر اومدن. خوب تازه هفته ی دوم دانشگاه بود و من خیلی از بچه ها رو نمی شناختم. دیگه یواش یواش داشتیم با همدیگه آشنا می شدیم. روزها از پی هم می اومد و خیلی زود به هفته ی سوم رسیدیم. دیگه به اون نگاه ها عادت کرده بودم و حتی اگه یه روز اون دختر غایب بود، من کلا حس می کردم یه چیزی کم دارم. یواش یواش منی که حتی به دختر ها هم فکر نمی کردم، به طرف اون جذب شدم و خواستم تا باهاش بیشتر آشنا بشم. آخه یه جورایی به دلم نشسته بود. دیگه جواب نگاه هاشو با نگاه می دادم و جواب خنده هاشو با خنده! یه روز تصمیم گرفتم که بهش شماره بدم و یکی از بهترین دوستان دانشگاه رو تو جریان کل ماجرا گذاشتم. اون روز تو حیاط با دوستم ایستاده بودم که اون دختر اومد درست 3-2 متری ما ایستاد. من شماره رو که قبلا آماده کرده بودم از جیبم در آوردم. ولی دستام طوری می لرزید که دوستم فهمید. یهو دستمو گرفت و برد پیش دختره و گفت : خانم، ببخشید این آقا می خواد به شما شماره بده، ولی خجالت می کشه! من حسابی عرق کرده بودم و دیگه نفسم بالا نمی اومد. دختره برگشت گفت : من برای شما شخصیت قائلم! از شما بعیده! لطفا مزاحم نشوید! من و دوستم، هر دومون از تعجب خشک شدیم؛ اون خنده ها چی بود و این حرف چی؟ اون روز رفتم خونه و کلی رو این موضوع فکر کردم و به نتیجه ای هم نرسیدم. فردا که کلاس داشتم، فقط از نگاه و طرز برخوردش می ترسیدم، با خودم می گفتم الان اگه منو ببینه دیگه به من محل نمی ذاره و از این جور حرفها. تو حیاط دانشگاه نشسته بودم که از تاکسی پیاده شد و تا منو دید با یه افاده ی خاصی راه رفت و به من یه لبخند زد و سلام داد و رفت تو کلاس. دیگه داشتم شاخ در می آوردم. یعنی چی؟ با اون حرکت دیروزم دیگه نباید حتی به من نگاه می کرد، چه برسه به سلام و لبخند! من 4 روز تحت نظر نگهش داشتم و روز پنجم تصمیم گرفتم تا دوباره بهش شماره رو بدم، ولی این دفعه تنهایی رفتم. کنار بوفه ی دانشگاه، تنها ایستاده بود؛ رفتم جلو و گفتم : سلام. اونم جواب داد : سلام. بدون مقدمه شماره رو گرفتم جلوش، اونم یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به شماره و اون رو گرفت. حرفی نزد، رفت جلوی دانشگاه و سوار تاکسی شد. من که دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم، شاد و خندون رفتم خونه و یه دوش گرفتم. بعد از اینکه شام رو خوردم، نشستم سر درسام که یه ذره از حجمشون کم کنم. توی درسا غرق بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد....
|
About![]()
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesخرداد 1392AuthorsezraillLinks
ردیاب جی پی اس ماشین
LinkDump
حواله یوان به چین Categories
ترول مدرسه |